نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره.
در باغی چشمهایبود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنهای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد.

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت.
شیخ عباس قمی به نقل از استادش حکایت زیر را نقل کرده و از قول استاد خود بر صحت آن تأکید فراوان می کند و اهمیت زیادی برای آن قائل شده است. البته استاد شیخ عباس قمی نیز آن را از زبان شخصی به نام حاج علی بغدادی که این حکایت برایش واقع شده است، تعریف می کند.
پیامبر صلی الله علیه و اله به حضرت علی علیه السلام فرمودند: ای علی! جبرئیل آرزو می کند تا به خاطر هفت کردار از جنس انسان باشد:
1ـ نماز جماعت
2ـ همنشینی با علما و دانشمندان
3ـ صلح و آشتی دادن دو دشمن
وضعیت شیعیان پس از مرگ
حارث همدانی یکی از دوستان و ارادتمندان مخلص حضرت علی علیه السلام بود و مقام ارجمندی نزد امام داشت. حارث مریض شد و حضرت علی علیه السلام به عیادت او رفت و پس از احوال پرسی فرمود: ای حارث! به تو بشارت می دهم که مرا وقت مرگ و هنگام عبور از پل صراط و کنار حوض کوثر و موقع (مقاسمه) می بینی و می شناسی. حارث عرض کرد: مقاسمه چیست؟
پير و سياه به بهشت نمي روند!
پیرزنی به حضور پیامبر صلی الله علیه و اله رسید و علاقه مند بود اهل بهشت باشد.
پیامبر صلی الله علیه و اله فرمودند: پیرزن به بهشت نمی رود.
او گریان از محضر پیامبر صلی الله علیه و اله خارج شد.
بلال حبشی او را در حال گریه دید.
پرسید: چرا گریه می کنی؟
روزی از روزها، شخص شصت ساله ای حساب و کتاب عمرش را می کرد تا حدس بزند در طول عمر، گناهانش چه اندازه است. او بعد از قدری تأمل با خود گفت:...
کتاب مفتاح الجنان شیخ عباس قمی تازه منتشر شده بود و هر کس آن را می دید، شیفته اش می شد.
روزی از روزها، سلطان الواعظین شیرازی که روحانی و واعظ دانشمندی بود، کتاب مفاتیح الجنان را در یکی از مکان های مذهبی سامرا در دست گرفته بود و زیارتنامه ای را از روی آن می خواند.
.: Weblog Themes By Pichak :.